هرچی تو بخوای
سرگرمی.دانلود.موزیک.برنامه

امیدوارم از خووندن داستان زیر لذت ببرید...

***

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود.روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی

پیرمرد از دخترک پرسید:

-غمگینی؟

-نه.

-مطمئنی؟

-نه.

-چرا گریه میکنی؟

-دوستام منو دوست ندارن.

-چرا؟

-چون قشنگ نیستم.

-قبلا اینو به تو گفتن؟

-نه.

-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

-راست میگی؟

-از ته قلبم آره...

دخترک بلند شد و پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید.شاد شاد... .چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد کیفش را باز کرد عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
 




ارسال توسط فرشید

سلام دوستان،

امروز یه داستان کوتاه واستون گذاشتم بعدش هم پندش ادامش نوشته شده...

امیدوارم مطالعه کنید و لذت ببرید

مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.
كارش بالا گرفت بنابراين كارش را وسعت بخشيد به طوري كه وقتي پسرش از مدرسه بر مي گشت به او كمك مي كرد. سپس كم كم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود آيد. بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.»
پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند، پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است. بنابراين كمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش مي داد و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد. فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: «پسر جان حق با توست. كسادي عمومي شروع شده است.»


آنتوني رابينز يك جمله بسيار خوب در اين باره دارد كه جالب است بدانيد: «انديشه هاي خود را شكل بخشيد وگرنه ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.»
در واقع آن پدر داشت بهترين راه براي كاسبي را انجام مي داد اما به خاطر افكار پسرش، تصميمش رو عوض كرد و افكار پسر آنقدر روي او تأثير گذاشت كه فراموش كرد كه خودش دارد باعث ورشكستگي اش مي شود و تلقين بحران مالي كشور، باعث شد كه زندگي او عوض شود.
قبل از اينكه ديگران براي ما تصميماتي بگيرند كه بعد ما را پشيمان كند، كمي فكر كنيم و راه درست را انتخاب كنيم و با انتخاب يك هدف درست از زندگي لذت ببريم، چون زندگي مال ماست.
 




ارسال توسط فرشید

موزوی انشاع:عزدواج!



هروقت من یک کارخوب می کنم،مامانم به من می گویدبزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم!تابه حال من پنج تاکارخوب کرده ام ومامانم قول پنج تایش را به من داده است![عجب مامانی!کف مرتب!]حتمن ناسرادین شاه خیلی کارخوب می کرده که مامانش به اندازه ی استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود.[بــــســـیار!:&]ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیردتاآدم بشود!چون بابایمان همیشه می گویدمشکلات انسان راآدم می کند!

درعزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دوطرف باید بهم بخورند!مثلن من وسانازدخترخاله مان خیلی بهم می خوریم.ازلهازفکری هم،دوطرف بایدبهم بخورند،سانازچون سه سالش است هنوزفکرنداردکه به من بخورد!ولی مامانم می گویداین سانازازتوبیشترهالیش می شود.درعزدواج سن وسال اصلن مهم نیست![تکـــــبـــــیر!]

چه بسیارآدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده وچه بسیارآدم های کوچکی که نکشیده شده!مهم اشق است![ووی...الهی...جناب نویسنده شماروموش بخوره!:-*]اگراشق باشددیگرکسی ازشوهرش سکه نمی خواهدودایی علی هم اززندان بیرون می آید.من تاحالاکلی سکه جم کرده ام ومی خواهم همان اول قلکم رابشکنم وهمه اش را به ساناز بدهم تابعدن به زندان نروم!

مهریه وشیربلال[!]هیچ کس راخوشبخت نمی کند.همین خرج های ازافی باعث می شودکه زندگی سخت بشودوسرخرج عروسی،دایی علی باپدرخانومش حرفش بشود.دایی علی می گفت پدرخانومش چترباز بود.خب شاید حقوق چتربازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی رابدهد.البته من وسانازتفافق کرده ایم که به جای شام عروسی چیپس وخلالی نمکی بدهیم.هم ارزانتراست وهم خوشمزه تر.تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگه آدم زن خانه داربگیرخیلی بهتر است وگرنه آدم مجبورمی شودخودش خانه بگیرد.زن ِ دایی علی هم خانه دارنبودودایی علی مجبورشدیک زیرزمینی بگیرد.می گفت چون رهم واجاره بالاست آنهارفته اندپایین.اماخانم دایی علی هم می خواست که بروندبالا.حتمن اززیرزمینی می ترسید.سانازهم از زیرزمینی می ترسد.برای همین هم توی باغچه برایش یک خانه ی درختی درست کردم.اماسانازازآن بالاافتادودستش شکست.ازآن موقه خاله با من قهراست.قهربهترازدعواست.آدم وقتی قهرمی کندبعدآشتی می کندولی اگر دعواکندبعدکتک کاری می کندبعد[بعدکه حسابی سوخت...]خانومش می روددادگاه شکایت می کندبعدمی آیند دایی علی رامی برندزندان!البته زندان آدم رامرد می کند.عزدواج هم آدم رامرد می کند،اماآدم باازدواج مردبشودخیلی بهتر است!.....این بودانشای من.




ارسال توسط فرشید

وقت داريد بخوانيد..... داستان خيلي قشنگ......



مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما
در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان
تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او
نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را
تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم
و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را
خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتيجه اخلاقي داستان:
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با
سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.

ستايش خدايي را است بلند مرتبه! 




ارسال توسط فرشید

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد